قبل تر ها، شاید بشود گفت از خرسالی ام حتی ، فکر می کردم اگر آدم ها از زندگی ام می روند مقصرش من هستم،به همین دلیل باج های کوچکی برای ماندنشان در نظر می گرفتم. از همان دوست نازنینی که همکلاسی کلاس اول من بود ، دندان های خرگوشی داشت و بسیار هم باهوش و اهل شیطنت بود،در عین حالی که لطیف بود و دلنشین،بسیار هم زیرک و سیاستمدار بود،خانواده اش یعنی پدر و مادر و خواهر و برادرش از آنهایی بودند که در هر شکل و عقیدتی کنار آنها بودند. دوستی که از وجودش لذت می بردم اما بی وقفه دنبال "همیشگی" ساختن آن رابطه بودم فارغ از اینکه ممکن است بنا به هر دلیلی یک روز در زندگی هم نباشیم و اتفاقاً هم ماجرا درست به همین شکل پیش رفت و من حدود دو سال و چند ماه بعد از آن شهر،مدرسه و آدم هایش و دوستم دور شدم آن هم نه به خواست خودم به واسطه ی پدر و مادرم. راستش در عالم کودکی نا خودآگاه فکر می کردم مقصر این رفتن ها من هستم،اگر دوستم دیگر کنارم نیست اگر شهری که در آن زندگی می کردم تغییر کرده و اگر تمام همکلاسی ها،کلاس ها و حتی درب ورودی مدرسه مان هم تغییر کرده،انگار مقصر همه چیز من بودم. بعد ها کم کم دوستی های جدید که شکل گرفتند،آدم های جدید و دوست داشتنی دیگر که آمدند،حتی برای عزیزترین هایم نه اینکه بگویم خرده باج هایی که برای نگه داشتنشان میدادم را متوقف کرده بودم،مثل وقتی که با دوست و همکلاسی کلاس چهارم قرار گذاشته بودیم هر روز صبح باهم به مدرسه برویم چون همسایه ی روبرویی مان بود و من برای ماندن و بودنش همیشه تلاش می کردم. سال ها که گذشت متوجه الگوی مشترکی شدم،اینکه بیشتر آن آدم ها اصلا به خواست خودشان هم از زندگی من نرفته بودند چه برسد به من که اصلا دوست نداشتم دقیقه ای از آنها دور شوم،متوجه شدم هوایم...
ما را در سایت هوایم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : greenpetals بازدید : 83 تاريخ : چهارشنبه 15 تير 1401 ساعت: 3:27